روایت صدثانیه ای
پلاک همانجا بود که...
ابوالقاسم محمدزاده
میگفت: «مدتی مسئول معراج شهدای اندیمشک بودم. شهیدی را به آنجا آوردند و راننده آمبولانس، قبل از اینکه مشخصات و آدرس شهید را به من بدهد از آنجا رفت.
برای پیدا کردن پلاک و مشخصات دیگر شهید، لباسها و جیبهایش را گشتم ولی چیزی را پیدا نکردم، مجبور شدم او را به عنوان مجهولالهویه در سردخانه بگذارم. همان شب شهید به خوابم آمد و گفت:
«چرا مرا به زادگاهم نمیفرستی؟»
از خواب پریدم و به سرعت به سردخانه رفتم. این بار با دقت بیشتری به جستوجو پرداختم. بازهم نشانی پیدا نکردم. دوباره خوابیدم و باز همان خواب و جستوجویی دیگر. تا سه بار این خواب تکرار شد. بار سوم گفتم؛ من که چیزی پیدا نمیکنم خودت شماره پلاکت را بگو. گفت:
«پلاکم از گردنم جدا شده و بین فانسقه و شلوارم در پشت کمرم داخل گوشت بدنم گیر کرده.»
سراسیمه از خواب پریدم و به بالین شهید رفتم. پلاک در همان جایی بود که او گفته بود!
موضوع: شهید محمدحسین دوستدار، مسئول معراج شهدای اندیمشک، شهادت کربلای 5